کمرم تیرمیکشد
چشمهایم تار میبیند
حتی انقدرخسته ام که یارای حرف زدن با محمد را ندارم
فقط میتوانم در جواب خنده های مهربان روزش بخندم و خداراشکرکنم
که پس از پایان شبی که تماما دلدرد بود و گریه میکرد
دارد میخندد
این شبهای جان فرسا کی تمام میشود؟
برچسب : نویسنده : dokhtarina بازدید : 134